loading...

شیطنت های ذهن من

Content extracted from http://madamkameliya.blog.ir/rss/?1739133601

بازدید : 685
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 18:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شیطنت های ذهن من

چهارشنبه ۲۷ فروردین، شبش نشستم فیلم "رحمان ۱۴۰۰" رو دیدم و خندیدم باهاش....

پنجشنبه رو هم به امورات شخصی رسیدگی کردم و غروب برای بار دوم فیلم "مسیر سبز" رو دیدم..... شبش هم رفتیم خونه‌ی داداش بزرگه اینا و کلی با نی نی بازی کردیم ❤

جمعه واسه ناهار دور هم بودیم..‌.‌

شنبه رفتم سرکار اونم به چه وضعی..... مامان یه سبد پر از گلدون گُل گذاشته بود که ببرم برای آقای دکتر 🙄 سبد رو با چه زور و زحمتی چپوندم توو یه نایلون گُنده‌ی مشکی!! همون جا هم سوئیچ از دستم افتاد و جاسوئیچی قشنگم که کادوی آقای دکتر به مناسبت تولدم بود ترک برداشت 😩

طبق عادت ماشین رو بردم توو پارکینگ!! بعد یادم افتاد سبد گُل باهام هست، چرا پایین مجتمع پارک نکردم؟! 😩

هرکول طور سبد رو بغل کردم و با چه مشقتی رفتم کلینیک.... شال آویزون... کوله آویزون..... یعنی از شانسم یه فردین پیدا نشد کمکم کنه 😂 فقط سر آسانسور یه خانم زحمت کشید و شماره طبقه رو برام زد! 😂

نایلون ِ سبد رو گذاشتم روو میز کنارم و رفتم سر جام نشستم....

چشمم افتاد به باکس گُلم.. همونی که آقای دکتر به مناسبت روز دختر برام گرفته بودن.... یادم افتاد که چند وقت قبلش آقای دکتر گُلاش رو درآورده بود تا تغییر دکور بده! منم چپ نگاه شون کرده بودم و ایشون گفته بودن دوباره گُلا رو برمی‌گردونن توو باکس! 😁

اون روز همین که در باکس رو برداشتم دیدم گُلا هر کدوم به یه جهتی ولو هستن 😂 چند لحظه شوک شدم.....

سرم درد میکرد... رفتم چای درست کنم.. داشتم توو کشو دنبال چای می‌گشتم که چشمم افتاد به‌هات چاکلت! واسه زمانی بود که تازه اومده بودم کلینیک سر کار 😂 از تاریخ انقضاش گذشته بود.....

یه‌هات چاکلت درست کردم و عکسشو هم فرستادم برای آقای دکتر و گفتم مسموم نشم صلواااات 😂

ایشونم یکم بعد زنگ زدن و کلی ابراز شرمندگی کردن! گفتن براتون قهوه و نسکافه‌ی جدید می‌گیرم!!!

یعنی هربار رفتم باهاشون شوخی کنم، ایشون چنان جدی گرفتن که دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار! 🤕

گفتم براتون سورپرایز دارم (سبد ِ گلدونای گُل منظورم بود) و ایشونم گفتن تا نیم ساعت دیگه میان!

حدود ۴۵ دقیقه بعد آقای دکتر اومدن.... دندون درد داشتن اما با دیدن سبد چناااان خوشحال شدن و ذوق کردن که نگو 😁 تندی هم گلدونا رو کنار گلدونای دیگه چیدن.... هرچی هم گفتم فعلا نچینین، گلدوناشون زشتن و فلان، می‌گفتن خیلی هم قشنگن 😁

مامان ِ من توو ظرف رب و روغن و قوری و هرچی که فکرشو بکنید گُل می‌کاره و قلمه می‌زنه ❤ بعد هر مهمونی هم میاد خونه مون دیگه کامل در جریانه که مامانم چطوریه، به خاطر همین هر کی میاد یه چند تا از این گلدونا برمی‌داره و با خودش می‌بره 😄

یکم بعد مراجعه کننده اومد... وقتی رفت منم خداحافظی کردم و اومدم خونه، ایشونم گفتن میرن پیش دوست ِ دندون پزشک شون!

یکشنبه غروب، بعد از روزها که من هوس کیک کرده بودم، دست به کار شدم و کیک قهوه درست کردم اونم با پودر قهوه‌ی جدی جدی تاریخ انقضا گذشته 😁 مدیونید فکر کنید چون به پودر کاکائوم دستبرد زده شده بود مجبور شدم پودر قهوه بریزم 😂

دوشنبه ۱ اردیبهشت، صبح زود بیدار شدم.... قرار بود با مربی و دوتا از بچه‌ها که خواهرن بریم محل کارشون واسه صبحونه و بازی......

حوالی ظهر وقتی یکم توو حیاط شون بدمینتون بازی کردیم من عذرخواهی کردم و برگشتم خونه....

دوش گرفتم و واسه ناهار داداش بزرگه و خانمش و نی نی هم اومدن.... الهی بگردم، توو حموم که بودم نی نی می‌اومد پشت در حموم دنبالم ❤

بعد از ناهار هم چای و کیک قهوه خوردیم 😁 و بعدشم رفتم سر کار...... آقای دکتر یه شهر دیگه بودن و شب که برگشتم خونه تماس گرفتن تا ببینن رسیدم یا نه....

کتاب "اتحادیه‌ی ابلهان" اثر جان کندی تول رو هم اون روز تموم کردم....

سه شنبه ۲ اردیبهشت، عصرش دست به کار شدم و نون درست کردم 😁 من کلا توو درست کردن خمیر مشکل دارم ولی خب اون روز نتیجه بد نبود... نون خوشمزه شده بود ولی با شکل اصلیش یکم فرق داشت 😂 فکر کنم چون خورده بود توو ذوقم عکسی هم ازش نگرفتم 😁

بعد از شام داداش بزرگه اینا اومدن و کلی از نون خوششون اومد ❤

دیروز چهارشنبه، صبحش یکم به کارای شخصی رسیدم و اتاقم رو گردگیری و جاروبرقی کردم و دوش گرفتم.... بعد از ظهر هم رفتم سر کار.....

وقتی رسیدم دیدم آقای دکتر همه جا رو ضدعفونی کردن و همه جا بوی محلول میده 😷 در و پنجره رو باز گذاشتیم بلکه بتونیم نفس بکشیم 😁

مراجعه کننده اومد و رفت و آقای دکتر گفتن تعطیل کنیم بریم؟!

گفتم کجا؟! فلان ساعت مراجعه کننده داریم‌ها!

گفتن نه هفته‌ی بعده!

گفتم نخیر، امروزه!

خلاصه زنگ زدم به مراجعه کننده و دیدیم بله، آقای دکتر هفته‌ی بعد نوبت داده بودن ولی مراجعه کننده واسه امروز باهام هماهنگ کرده بود که همسرشون بیاد!

در نهایت موندگار شدیم....

آقای دکتر قرار بود برن بیرون که دیگه نرفتن! موندن ویولن و گیتار زدن و ازم تست MMPI گرفتن! و یکم در مورد نتیجه ش گپ زدیم..... بهم گفتن نسبت به خودت خیلی سخت گیری و خیلی خودت رو کنکاش می‌کنی!

درستم هست 🙁

اون وسطا هم مامان زنگ زد گفت توو واتس اپ پیام دادم چرا ندیدی؟! 😂 یعنی از وقتی روو تبلتِ مامان براش واتس اپ نصب کردم انقدر داستانای بامزه‌‌‌ای داریم باهاش 😂

گفت داری میای واسه بابا فلان چیز رو بخر بیا....

مراجعه کننده‌ی آقا هم اومدن و رفتن.....

موقع تعطیل کردن گفتن شنبه صبح میای محل کارم؟!

گفتم جدی؟!

گفتن آره، ۱۰ صبح بیا.....

گفتم تا شنبه هماهنگ می‌کنیم!

پیشنهادشون برام عجیب بود.. ولی خب اعتراف می‌کنم دلم می‌خواست بهم چنین پیشنهادی بدن و برم! اما الان که دادن کنجکاو شدم بدونم چرا؟! 😁

موقع برگشت به خونه یکم خرید کردم، هله هوله و میوه و اینجور چیزا.... سفارش بابا رو هم انجام دادم و رفتم خونه.....

بعد از شام خریدا رو شستم و هلاک افتادم...

یه ساعت بعدش داداش کوچیکه و خانمش اومدن پیش مون یکم نشستن...

فکر کنم اینجا در موردش چیزی نگفتم 🤔 خب داداش کوچیکه چند ماه بیکار شده بود..... تا اینکه دو سه هفته قبل از کرونا کارفرمای قبلیش (جایی که واسه اولین بار اونجا مشغول شده بود) بهش گفت بیا پیشم مشغول شو...

الان کارشو عوض کرده البته....

خلاصه داداش کوچیکه فعلا اونجا مشغول شده خدا رو شکر تا ببینیم چی میشه... کارفرماش هم خدا رو شکر آدم خوب و بامرامیه، هوای داداش کوچیکه رو داره.. خدا خیرش بده

امروزم به کارام رسیدم و توو فکرم برای فردا چیکار کنم 🤔

فردا تولد زن داداش کوچیکه ست ❤ سالگرد عقدشون هم هست 😍 به خاطر فوت مامانش جشن و اینا که نمی‌گیریم.... ولی مامان قراره فردا ناهار ماکارونی درست کنه... به داداش کوچیکه گفتم منم کیک درست می‌کنم فقط دور هم باشیم که اوکی داد......

هفته‌ی بعد سه شنبه ۹ اردیبهشت روز روان شناس هست.. توو فکرم بود کیک درست کنم و گُل بگیرم و آقای دکتر رو سورپرایز کنم که یادم افتاد ماه رمضون میشه 🤔 ببینم تا اون روز برنامه م چطور پیش میره.... گل فروشی نزدیک کلینیک هم لابد اون موقع بسته ست....

شیطونِ میگه یه گلدون گُل از گلدونای مامان رو بازم براشون ببرم‌ها 😂

...

اردیبهشت نوشت: پارسال، چنین روزی شیراز بودیم 😍

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 6
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 80
  • بازدید سال : 208
  • بازدید کلی : 8532
  • کدهای اختصاصی